دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

زنگ تجربه

گیره بازی

دیروز در حین تمیز کردن آشپزخانه چشمم به سبد کوچک گیره های لباس افتاد. آن را برای دخترکمان کنار گذاشتم تا گیره بازی کند. کوچکتر که بود با گیره ها زیاد بازی می کردیم ولی چند باری انگشتان ظریفش لای گیره ها مانده بود و اشکش را درآورده بود. برای همین ترجیح دادیم کمی آنها را کنار بگذاریم ولی خیلی طولانی شد. خلاصه.. این روزها در خلال هر بازیی یک کار دیگر هم می کنیم. بارش فکری!!! اصطلاح قشنگی است از نظر من. هنوز دارم رویش کار می کنم. بگذارید یک مثال بزنم. همین گیره ها. از دیانا می پرسم این گیره برای چه کاری است یا شبیه چیست؟ و او هم در ابتدا پاسخ معمولی که می داند را می گوید و بعد سوال ها شروع می شود که : دیگه مثل چیه؟ یا دیگه به درد چه ...
31 شهريور 1392

قصه و نقاشی - راه خلاقیت...

دیانا از بازی قصه گفتن و نقاشی کشیدن خوشش آمده است. یعنی من قصه می گویم و او می کشد. این هم نقاشی قصه ای است که در ادامه می نویسم... یکی بود یکی نبود یک پروانه کوچولو بود که توی یک دشت برای خودش خوش و خرم پرواز می کرد تا اینکه حسابی خسته شد و رفت و رفت تا به یک گل رز رسید و از گل رز پرسید: اجازه دارم روی گلبرگهای تو بنشینم. گل رز هم که خیلی خوشحال شده بود گفت بله بفرمایید. پروانه از شهد گل نوشید و استراحت کرد. بعد گل رز بهش گفت : با من دوست میشی؟ پروانه گفت: تو که پرواز نمی کنی... من با کسی دوست میشم که پرواز کنه. پروانه پرواز کرد و رفت. گل هم حسابی ناراحت شد. خورشید خانم مهربون اون بالا نشسته بود و همه چیز رو نگاه می ...
21 شهريور 1392

دیانای قصه گوی من

دیروز عصر بی مقدمه گفتی: مامان من رو باغ وحش نبر دوست ندارم بیام. اگه قرار گذاشتی کنسل کن!!! من که محصور این جمله های بزرگانه شده بودم نفهمیدم این باغ وحش یکهو از کجا پیداش شد چون اصلا حرفی ازش نزده بودیم. یک بار وقتی یک سال و اندی سن داشتی رفتیم باغ وحش. شاید خیلی زود بود ولی خیلی تمایلی به تلاش برای دیدن حیوونها اون هم از پشت سه لایه قفس و میله و تور فلزی نداشتی. خودم هم که حالم بیشتر بد بود از وضعیت رقت انگیز این حیوونهای بیچاره. حالا بقیه ماجرا... آخر شب قبل از خواب گفتی: مامان من دوست دارم از این بازیها بکنیم که توش من مامان میشم تو بچه. گفتم: باشه عزیزم تو مامان باش من هم خیلی خوابم میاد دراز می کشم تو برام قصه بگو. ...
21 شهريور 1392

از کاردستی تا قصه ... راه خلاقیت

این روزها کودک من روی زمین راه نمی رود بلکه در آسمان خلاقیت اوج می گیرد و پرواز می کند و من از هر چه به دستم بیاید کمک می گیرم تا این اوج را بیشتر و بیشتر کنم. با هم سوار ماشین خیالی اش می شویم و او رانندگی می کند ( ماشین حتما پیکان است و دکمه دار!!!!) و به شهربازی می رویم و بلیط می خریم و سوار همه وسایل بازی می شویم و بعد خسته دوباره ماشین سوار می شویم و برمیگردیم خانه.. زنگ کاردستی یک تکه مقوا جلوی دیانا می گذارم و چسب و ماژیکها و کاغذهای رنگی و هر تکه کاغذی که از مجله ای و روزنامه ای دربیاوریم و دخترک ما قیچی می کند و می چسباند و می کشد .  بعد قصه ای سر هم می کنیم و انگشتهایمان می شوند دو تا آدم که در فضای این قصه نقش ...
13 شهريور 1392

رنگ صورت

مواد لازم: یک قاشق چایخوری نشاسته ذرت نصف قاشق چایخوری کرم مرطوب کننده نصف قاشق چایخوری آب رنگ خوراکی مواد را با هم ترکیب کردم. سه رنگ قرمز و آبی و زرد و یک قلم مو . دخترک من که یکبار در شهربازی صورتش را رنگ کرده بود ( از نظر مادر آن خانم به زشت ترین شکلی اینکار را انجام داد) و چقدر دیانا خوشش آمد هر چند که اکلیل ها چشمهایش را اذیت می کرد و ما به خانه نرسیده همه را پاک کردیم. راستی توی این رنگها اکلیل هم ریختم ( به پیشنهاد دیانا). مو طلایی من هر چه خواست صورتش را نقاشی کرد و کف دست و پا و زیر بغل و ناخن و حتی ناخن های مادر و ... هیچ جایی در امان نماند و هنرمند کوچک من بدنش را بوم نقاشی خود کرده بود و...
13 شهريور 1392

ماشین دکمه دار...

زیر پل سید خندان ایستاده بودیم و منتظر تاکسی و دیانا با شوق فراوان به اطرافش نگاه می کرد... دیانا: مامان اسم اون ماشین دکمه دار چیه؟ مامان:( انگشت کوچک دیانا را دنبال کردم...) پیکان دخترم دیانا: من دوست دارم پیکان سوار بشم مامان: چرا عزیزم؟ دیانا: چون دکمه داره روی درش خوشم میاد. من دکمه رو فشار بدم درش باز بشه... مامان( یعنی من فدای این دوست داشتنهای تو شوم...): باشه عزیزم اگه شد پیکان سوار میشیم یک پراید آمد و ما هم که نمی خواستیم کنار خیابان جا خوش کنیم سوار شدیم...دیانا هم زد زیر گریه که پس من کی دکمه درش رو بزنم این ماشین که دکمه نداره و ... مامان: عزیزم مشهد هم می تونیم سوار بشیم ... پیکان همه جا هست .....
9 شهريور 1392

اندر احوالات دیانا

دخترک مو طلایی من این روزها به شدت در بحر مدرسه رفتن است. چند روز پیش از من پرسید که : مامان چند سالم بشه میرم مدرسه؟ گفتم : عزیزم چهار سال دیگه میری مدرسه. و او که در پوست خودش نمی گنجید به هر کس که رسید گفت "من میخوام بر مدرسه" !!!! دیروز با دخترکمان مسیر خانه تا ایستگاه قطار شهری را مثل همیشه پیاده می رفتیم که چشم دیانا به ماشین حمل زباله افتاد که مشغول جمع آوری زباله ها بود. دیانا گفت: مامان ماشین آشغال باری!!! و با دست به ماشین اشاره می کرد... کلمه ساختن و اسم ساختن چه آسان است برای دخترک موطلایی من . خیلی پیش می آید که اسم اشیا و ... را نمی پرسد و خودش متناسب با حال و کاربرد آن وسیله نامی می گذارد.  از این دست زیاد دارد که را...
6 شهريور 1392

حالمان خوب است... خدا را شکر

آخرین ماه از تابستان گرم 92 را می گذرانیم و حالمان خوب است... در سفر بودیم و برای دومین بار دوست عزیزم الهه و دختر گلش را دیدیم. همان بازیهای همیشگی را می کنیم و از حضور دخترکمان لبریز زندگی می شویم. عزیزی برایم نوشته بود : کودک، هر چه کودک تر است به ملکوت نزدیک تر است. این لحظات مجاورت با او را دریابیم. و من عاشق ملکوت از جنس کودکی هستم... ملکوتی که در لحظه لحظه شان جاری است. سبز باشید و برقرار دوستان عزیزم ...
6 شهريور 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد